سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

تقدیم به دخترم سوفیا

سوفیا نفس بابا

به نام آنکس که مهربانی را آفرید سلام مهربانم خوبی دخترکم می دونم بابا دیگه برای من وقت نداری نه اینکه تو مقصر باشی بابا دائی من زنگ می زنه که سوفیا را بیارید خونه مامان زینت تا ما هم زیارتش کنیم خاله من تماس می گیره که دلم برای سوفیا تنگ شده بیارش خونه مامان زینت تا ببینمش آخه مسلمون من هم دل دارم که دلتنگی را با بند بند وحودش فریاد می زنه دخترکم منو ببخش بابا که تو را دخترم خطاب می کنم می دونم الان که در حال خواندن این نوشته ها هستی واسه خودت خانم شدی ولی الان این اجازه رو به من بده که با بچگی تو بچگی کنم دخترکم الان که در حال نوشتن هستم  شما ۶ ماه ۲۲ روز و ۳ ساعت سن دار...
27 فروردين 1390

یک روز تنهائی بابا و سوفیا

سلام دخترکم خوبی ملوسکم امروز من و تو کنار هم تک و تنها روزگارمان را سپری کردیم امروز برای تو هم بابا بودم و هم مامان مامام هاجر که خونه خاله زیباست و مامان زینت هم رفته بود اهواز برای کار اداری دیروز که من سر کار بودم و شما پیش مامان بودی شب وقتی امدم شیفت کاری رو از مامانی تحویل گرفتم و تو رو پیش خودم خواباندم ساعت یک شب پوشاکت رو عوض کردم و بهت شیر دادم (یعنی شیر خشک بابا )و خوابیدی ساعت چهار بیدار شدم بهت شیر دادم از نوع خشک و ساعت ۷ هم پوشاکت رو عوض کردم و باز هم بهت شیر دادم مامانی ساعت ۷:۳۰ رفت سر کار و من و تو تنهای تنها بودیم تا ساعت ۹ خوابیدی و بعد هم چشمان مهربانت را گشودی و با دیدن چشمان مهربانت...
25 فروردين 1390

گذر عمر بابا

سلام  به روی مثل ماهت دخترکم بابا فدای او چشمان مهربان و زیبایت بشه چشمانی که به من آرامش می ده راستی بابا هنوز ما نتوانستیم رنگ چشمان تو رو تشخیص بدیم یه روز سبز می شه و یه روز قهوه ای یه روز خاکستری میشه و روز دیگه .... هر رنگی که باشه مهم نیست چون وجود تو هستش که به چشمانت زیبائی و مهربانی  می بخشه دخترکم قرار شد عید امسال من و شما و مامان هاجر و مامانی بریم تهران که هم مامان هاجر به کارهاش برسه و هم مامانی کمی استراحت کنه. دخترم امروز می خوام پرده از یک کلاه برداری بردارم که بهتر خاله سحر رو بشناسی چند روز پیش خاله سحر تماس گرفت گفت اینترنت می خوام و به من گفت هزینش رو تو پرداخت کن من هم گفتم...
25 فروردين 1390

پایان پنجمین ماه آفرینش دخترم سوفیا

سلام مهربانم یکصدو پنجاهمین روز آفرینشت مبارک نفسم آره بابا پنج ماه گذشت الان روبروی من خوابیدی و من هم با لذت تو رو نگاه می کنم نگاهت می کنم بابا که جون بگیرم یک ساعت پیش که از سر کار آمدم مستقیم آمدم بر بالینت  دخترم دلم آتیش گرفت بابا وقتی دیدم زیر چشمت را زخم کردی اشک توی چشمانم جمع شد و به زور جلوی ریزش آنها رو گرفتم وقتی بغلت کردم یه حس عجیبی داشتم بابا حس مالکیت و آرامش دخترم بی نهایت شیرین شدی و با حرکاتت من رو دیوانه کردی این همه دیوانگی  را مدیون تو هستم بابا مدیون حضور تو و لبخند تو بابا من فدای غذا خوردن تو بشم که چه شیرین و با اشتها غذا می خوری شیرینم ، عسلم ، مونسم ، نفسم ، ...
25 فروردين 1390

یکصدوپنجاه و هشتمین روز آفرینش نفسم

سلام دخترکم خوبی نفس بابا دیشب که با کلی ذوق و شوق از سر کار رسیدم خونه و شما در خواب ناز تشریف داشتید ولی شب قبلش جبران کرده بودی من ساعت ۱۱ که رسیده بودم خونه به همراه مامانی کلی عکس از شما گرفتیم مامانی طراحی می کرد و من هم عکس می گرفتم و تا ساعت ۲ شب بیدار بودی و بازی می کردی تازگیها کمتر از گذشته می خوابی و مرتب باید با تو حرف بزنیم و بازی کنیم وگرنه دیگه تحویلمون نمی گیری یه چیزی می گم که به عنوان مدرک اینجا باقی بمانه دخترکم همیشه به مامان می گم  که وقتی توی چشمات و چهره تو نگاه می کنم شیطنت بی داد  می کنه.مامان هاجر می گه مامانی هم که بچه بود بی نهایت شیطونی می کرد بچگی من هم که قابل تعری...
25 فروردين 1390

سوراخ کردن گوش دخترم

سلام دخترکم دیروز من و شما و مامانی و مامان هاجر رفتیم برای سوراخ کردن گوشت دوستانی که تجربه داشتن گفتند چون الان نمی تونه به گوشش دست بزنه بهترین زمانه برای این کار است و ما هم به تجربیات آنها احترام گذاشتیم و راهی مطب دکتر شدیم خانم دکتر بعد از اینکه نرمی گوش رو بی حس کرد دستگاهش رو که مانند تفنگ بود آماده کرد و من دیگه بقیه ماموریت را به مامان هاجر سپردم و به سرعت از اطاق آمدم بیرون مامان که اصلا وارد اطاق نشددددددددددددددددددددددددد وای که چه حالی داشتم وقتی صدای جیق کشیدنت رو شنیدم مامان که گوشش رو گرفته بود هر چی بود این هم گذشت دخترم من فدای اون اشکت بشم که سرازیر شده بود ملوسم نفسم امیدم ...
25 فروردين 1390

جدائی من و دخترم

سلام نفسم آخ بابا که خیلی حرف برای گفتن دارم بهتر بگم حرف برای فریاد زدن از صبح تا به حال دارم با خودم کلنجار می رم که کی آروم می شم تا بتونم  شروع به نوشتن کنم . بنویسم برای تو که دلتنگتم دخترم ولی آرامشم را با خودت بردی دخترم تو هم فهمیدی که عاشقتم دخترم برای همین راه قهر کردن رو یاد گرفتی من فدای قهر کردنت بشم دیروز به همراه مامان هاجر رفتی تهران به همین سادگی رفتی ولی شاید هیچ کس نمی دونه من الان چه حالی دارم این دومین باری هست که نبودنت را با تمام وجودم حس می کنم چند روز پیش با مامانی رفتی بازار و مامان هدیه عید رو برای تو خرید یه جفت  گوشواره که وجودت تو به اون گوشواره قشنگی داد بابا سه روز ...
25 فروردين 1390

من و دلتنگی

سلام نفسم خوبی دختر گلم دیگه جون مبارزه با دلتنگی رو ندارم دخترکم این دلتنگی خیلی قوی شده تو کجا هستی که با وجودت به من نیروی مبارزه با هر دردی رو بدی هر چی زمان بدون تو سپری می شود من بیشتر در حسرت دیدنت بال بال می زنم آغوش گرمت را می خواهم دخترکم آرزو دارم که تو را در آغوشم پنهان کنم و با غرور بی پایان شکست دادن این دلتنگیهام رو جشن بگیرم ولی بابا در حال حاظر برنده این نبرد این دلتنگیهاست که تمام وجودم را احاطه کرده هر روز که صدای تو رو از پشت تلفن می شنوم بیشتر غرق دلتنگیها می شوم تنها دلخوشی من بو کردن لباسهای  تنت است و دیدن عکسهات مامان هم خیلی بی تابی می کنه و این دلتنگی هم مامان رو اسیر...
25 فروردين 1390

من و دخترم

سلام نفس سلام عمرم سلام مونسم سلام زندگی سلام دخترکم منو ببخش مهربانم از اینکه برایت ننوشتم آخه وقتی کنارت هستم برای من دلتنگی معنی ندارد سال ۸۹ هم به پایان رسید سالی که برای من پر از خاطره بود سالی که استرس را با تمام وجودم احساس کردم، سالی که نام پدر ر ا با بند بند وجودم تجربه کردم،سالی که حضورت به آن زیبائی بخشید سوفیا ممنونم ممنونم از اینکه با حضورت،نام پدر را به من هدیه کردی روز ۲۶ اسفند ماه ۸۹ بود که تمام غم و دلتنگیهام را درون ساکی در بسته ریختم و بار سفر بستم،مدتی که نبودی بی نهایت دلتنگت بودم و این دلتنگیها به من آموخت که پایان هر چیز بی نهایت نیست و تو دخترم، مرز بی نهایت را بر...
25 فروردين 1390

ششم فروردین

به نام آنکس که سوفیا را به ما هدیه کرد مثل همشه به بزرگواری خودت ببخشم پروردگارم از ابتدا تا به حال بی نامت آغاز می کردم سرآغاز نوشته هایم را برای دخترم بی نامت شادی می کردم بی نامت دلتنگی می کردم و غافل از اینکه هدیه تو این دلتنگیها و شادیها رو برای من رقم می زد غافل که نه بهتر است بگویم فراموش کار آخه نمی شه این همه نعمت را ببینم و غفلت کنم در شکر گذاریت و اما ششمین روز از فروردین ماه ۹۰ روزی که از پایان چهارمین ماه آفرینشت استرس رسیدنش را داشتم ششم فروردین اولین روز بعد از تعطیلات اولیه عید بود ساعت ۸ صبح من و شما و مامان بزرگ هاجر از خونه خاله مریم زدیم بیرون تو در آغوش من در خواب ناز و من در ...
25 فروردين 1390